یادم میآید زمان ِ ما، محرم، تابستان بود. زمان ِ ما، یعنی دوران طفولیت ِ ما.
نوجوانان ِ آن روز ِ کوچهیمان، هیئت دو طفلان مسلم را وقتی کودک بودند، در پیاده رو و با چادر مشکی مامانهای محل راه انداخته بودند. شنیدم که سه نفر از بچههای اصلی هیئت محل، که برادر هم بودند، در جنگ، و در ایام تولد من، شهید شدند. بعدتر، هیئت پیشرفت کرد و از پیاده رو به وسط کوچه منتقل شد؛ جوری که راه برای رد شدن یک ماشین مانده باشد. این دورهاش را ولی من هم یادم میآید اما به دلیل سنّ ِ کم، دخالتی در عملیات راهاندازی هیئت نداشتم. عملیات راهاندازی هم، شامل پیدا کردن حَلَب ِ روغن نباتی، و جور کردن تیرکهای چوبی و گچ و پارچه مشکی، میشد. و این ابزار، یک مکعب مستطیل مشکلی رنگ را در انتهای کوچه شهیدمیرمحکم در نزدیکی خیابان پیروزی، میساخت. آن وقت، هیئتمان، شام هم میداد: ماکارونی، کتلت، کوکو، عدسپلو و...؛ آشپز هم مامانها بودند. حدود 20 تا 30 غذا توزیع میشد.
حدودا در سال هفتاد و دو، این هیئت محلی، از نصف عرض کوچه به کل عرض کوچه و از چوبی، به داربستی تبدیل شد. دیگر، فقط جوانان محل نبودند، پدرانشان هم جزو نفرات اصلی دستاندرکاران هیئت شده بودند. کلا هرچه جنس مذکر در کوچه بود، روزی که قرار بود داربستها علم شود، به کوچه میآمد و به نحوی کمک میکرد. به جای مامان ِ پچهها، حیاط یک خانه شده بود آشپزخانه و یکی از بازاریهای محل هم شده بود آشپز هیئت. بلندگوی سبزیفروشی هم جای خود را به اگو چنگ داده بود. شبها، کوچه بسته میشد و بعد از اذان، کلاس قرآن در هیئت برگزار میشد و به ما اطفال، برای از حفظ خواندن قرآن، کادو میدادند: ماژیک، مدادشمعی، گواش، تراش مدلدار، مداد رنگی شش رنگ و... بعد هم سخنرانی و مداحی و شام. به جای 20 تا، دیگر 200 شام توزیع میشد. و ما، به عنوان اطفال ِ کم سن و سال، در زنانه، سقا بودیم. یادم میآید که محرم آن سالها افتاده بود در ایام امتحانات خرداد، و مدرسهها زود تعطیل میشدند و ما هم به ذوق هیئت محل، با همان روپوش مدرسه دور و بر هیئت بودیم و بزرگترها کار میکردند و ما هم به بازی در اطراف هیئت مشغول میشدیم.
نزدیک دهه هشتاد که شد، هیئت، باز هم گستردهتر شد. حتی میشد شبهایی که 1000 غذا هم توزیع شود. تقریبا یک سوم کوچه، طولش بود. زنانهاش هم سه چهار خانهی مجاور هیئت. دیگر کار اصلی هیئت دست جوانان هم نبود؛ پدران متصدیان و کارکنان و تصمیمگیران اصلی هیئت شده بودند. بچههای کم سن و سال (مثل من و دوستانم که آن موقع حداکثر 14 ساله بودیم) از نگاه آنها به هیچ دردی نمیخوردیم جز دست به دست کردن غذا و سقایی مجلس بانوان. ما بازی نبودیم. هر کدام، با بچههای مدرسهمان، سر از یک هیئتی در آورده بودیم و موقع شام، خودمان را میرساندیم به محل، برای دست به دست کردن غذا.
در همین اول دهه هشتاد، با حضور پر رنگ حضرت عزراییل علیهالسلام در محل، سه نفر از متصدیان اصلی هیئت که پدر بچههای محل بودند، فوت کردند. جوانان مسنتر هم بیشتر در ایام ازدواج بودند و کار داشتند. و این چنین شد که هیئتی که از گوشه پیاده رو و با چادر مادران بچهها تاسیس شده بود، یک سال مراسم نداشت!
امسال هم که 9 سال از اول دهه هشتاد میگذرد، ابعاد هیئت از یک سوم کوچه، به یک پارکینگ سی چهل متری تنزل پیدا کرده و بیشتر مکانی شده برای دید و بازدید اهالی محل و نه خبری از کلاس قرآن قبلش هست و نه خبری از همکاری کل یک کوچه برای عزاداری.
البته که موج عزاداری امام حسین(ع) با بیتدبیری باباهای محل آرام نمیگیرد و مقصود من هم از این نوشته این نیست. این خاطرهی تلخی بود از اینکه در محل ما، نسلها، کارها را دست به دست نکردند و پشتوانهسازی نشد.
این را به دعوت قلمزن و برای شور دادن به موجالحسین(ع) نوشتم.
دعوت میکنم از بیسایهبان، احسان ترابی، نطق و علی محمدی که موج را به تلاطم دربیاورند...